نه عقابم نه کبوتر اما
چون به جان آیم در غربت خاک
بال جاودیی شعر
بال رویایی عشق
میرسانند به افلاک مرا
اوج میگیرم، اوج
میشوم دور از این مرحله، دور
میروم سوی جهانی که در آن
همه موسیقی جان است و گل افشانی نور
همه گلبانگ سرور
تا کجاها برد آن موج طربناک مرا
نزده بال و پری بر لب آن بام بلند
یاد مرغان گرفتار قفس
میکشد باز سوی خاک مرا !
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحاآنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من با صبوری بر جگر دندان فشردم اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم برمن مگیری ، من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشیر در مشت یعنی کسی را می توان کشت
من دل به زیبایی بهخوبی میسپارم، دینم این است من مهربانی را ستایش میکنم، آیینم این است
انسان و باران و چمن را میستایم انسان و باران و چمن را میسرایم
باری اگر روزی کسی از من بپرسد
«چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟»
من، میگشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان، بر میافرازم سرم را
آنگاه میگویم که: بذری نو فشانده است
تا بشکفد، تا بر دهد، بسیار مانده است
در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چار سوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم
«پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم
«مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
وز غصه مردم، شبی صد بار مردم
شرمنده از خود نیستم گر چو مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید میگرفتم
بر من نگیری، من به راه مهر رفتم
در چشم من، شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت!
در راه باریکی که از آن میگذشتم
تاریکی بیدانشی بیداد میکرد
ایمان به انسان، شبچراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود
تنها سلاح من درین میدان سخن بود
شب های بیپایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان بازگفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی بود.